شبهه ي چركين خاك را ،
از چشمان ابري ام مي زدايد
نم نم
ببار اي باران
براي روزهايي كه در فراقش ،
تو را زمزمه مي كردم
زمزمه كن
كه من ،
روزي از عشق لبريز بودم
آري از عشق
از عشق كسي كه هيچ گاه عاشق نبود
حتي ريشه هاي بيد كمي آنسو تر مي دانند
من روزي عاشق بودم
هيچ نگفتند
زيرا عشق ،
كلمه اي بيش نيست
ببار اي باران
ببار تا فراموش كنم
افسانه ي عشق را
افسانه ي روزهايي را كه بيهوده گذشت
حال ديگر جز تو ،
هيچ چيز آرامم نمي كند
ببار
ببار اي باران
نم نم ببار
... اسماعيل رضواني خو ...